فقط فیلم خانوادگی را با خانواده ببینید!
- مرجع آزمون های آنلاین رایگان
- شخصیت، ازدواج، روابط، آسیب شناسی
- فردی، شغلی، تحصیلی، سازمانی و ...
- ارائه آموزش های صوتی و تصویری
- ارائه مطالب علمی و روان شناسی
- گروه سنی کودکان تا بزرگسالان
از وقتی که یادم میآید، پدر عاشق فیلمهای بزن بزن بود، آدمهایی که میجهیدند، میپریدند، خون بالا میآوردند و با دسته خنجر تو سینهشان راه میافتادند که خواب ما را آشفته کنند. آدمهای سیاهپوش با خنجر دسته نقرهای و صورتهای پوشیده در نقابهای ترسناک، مردان و زنانی که کاری جز کشتن همدیگر نداشتند و خون و تیر و تفنگ و بمب از نان شب برایشان واجبتر بود و از لحظه تولد به جای شیر مادر کتک نوش جان کرده بودند که اینجور مریض و انتقامجو و ترسناک بودند. ما، من و خواهرها، ازشان متنفر بودیم، وقتی پدر با خوشحالی و چشمهایی که برق میزد چشم به بالا پریدنشان میدوخت، دلمان میگرفت یا بهتر بگویم میترسیدیم؛ از اینکه پدر بخواهد ادایشان را در بیاورد، از این که روزی با همین کلهشقی به آدمی ترسناک با چوب و چماق و چه میدانم نانچیکو برخورد کند و بعد دلش بخواهد بالا پریدن تمرین کند. از این که آنها را بیشتر از ما دوست داشته باشد یا از اینکه زمین بخورد، کتک بخورد، تصادف کند، تیر بخورد، میترسیدیم… بزرگ شدیم گمانم، تنفرمان کمتر شد گمانم، اما ترسمان بزرگتر شد، ترسی که کاملا عاشقانه بود و هست و ربطی هم جبر جغرافیایی ندارد، فقط قصه چند تا زن ساده است که میخواهند خانهشان را از موجودات عجیب و غریب حفظ کنند. موجودات عجیبی که مادر میگفت ساخته کله خراب مردانند و وقتی از دستشان جیغ میزدیم، همیشه میخندید که؛ نترسید دارند تمرین میکنند، تمرین آدرنالین، تمرین جنگیدن، مردبودن، رقابت، شکار و هر چیز مردانهای که میلیونها سال است باعث افتخار پدرها و شوهرها و پسران است وقتی دور هم جمع میشوند و مثل خروس بالهای رنگیشان را به رخ هم میکشند، وقتی از دعواهای رانندگی میگویند، بحث احمقانه توی لوستر فروشی، یقهگیری توی پمپ بنزین و کار راه انداختنهای عجیب و غریبشان توی جنگهای بیربط روزمره، داستانهای بیمزه و رنجآوری که هیچ زنی را شاد نمیکند اما باعث برق چشمها، خندههای پیروزمندانه و آن حالت بهتآوری میشود که ما دیگر اسمش را میگذاریم تمرین.
تمرین کشتن، شکار، تمرین دردآور و خطرناکی که میشود یک روز همه زندگیمان را خراب کند. این را به الف میگویم که بیسروصداتر از پدر است، دست به یقه نمیشود و حوصله فیلم بزن بزن ندارد، اما تمرین میکند، وقتی سر فوتبال با آخرین توانش جیغ میزند، وقتی از طرفداران خوزه مورینیو همان قدر متنفر است که پدر از صدام متنفر بود، وقتی با صدای بلند سعی میکند رنگ پرهایش را به رخ بکشاند و وقتی دنبال پدر راه میافتد که برود توی یک فیلم جنگی کمی تمرین مردبودن کند.فیلمهای خانوادگی
با وسواس انتخابش کردهام، اما پرهای رنگ رنگی، بالا پریدنها، آدمهای سیاهپوش و نانچیکو هر شب به خوابم میآیند و هشدار میدهند که روزی توی یک پمپ بنزین شلوغ یا وسط یک رقابت ساده رانندگی سراغش خواهند رفت، همانطور که بارها سراغ پدر رفتهاند، توی فوتبال فک و همه دندانهایش را شکستهاند و سمت راست صورتش را کاملا داغان کردهاند، توی یک تصادف ماشینش را خاکشیر کردهاند، توی یک گرد و خاک ساده جای پارک هلش دادهاند، به صورت ویروس و دیسک کمر سراغش آمدهاند و با نقاب سختی زندگی و ماجراهای دردناک آزارش دادهاند.
هشدار را هر روز برایش میگویم که میگوید غر میزنی، برایش از خوابهایم تعریف میکنم که میگوید توهم زدی، وقتی فیلم نگاه میکند فرار میکنم که از دیدن برق چشمها دلشوره نگیرم که فکر میکند عجیب و غریبم لابد، اما نمیداند مرض من بیماری حفظ خانه است، یا غم ساده زنبودن که یک میلیون سال است زنی را که توی غار منتظر شکارچی نشسته، آزار میدهد.
من دلم نمیخواهد فیلم کشتن ببینم، فیلم خون بالا آوردن، تیر خوردن، بمب زدن، مسلسل و تیربار و رانندگی دیوانهوار توی جاده. به اندازه کافی دل نگران بودهام، رنج کشیدهام، دلم آرامش شادیوار و دروغین میخواهد، اهل فیلم هندی نبودم و نیستم، اما از صمیم قلب گرسنههایی که دلشان شادی و خنده و آدم پولداربودن را میخواهد درک میکنم.مشاوره خانواده
فیلمهای خانوادگی
برای چه چیزی تلاش میکنیم، این همه تکاپو برای رسیدن به کجاست، به چه جایگاه و مقصدی، این روزها به آدمهای همسن و سال خودم حتی به نسل بعدی، به بچههای این روزها که عجیب برایم عزیز و باارزش شدهاند، فکر میکنم، میبینم اکثرمان داریم سخت میکوشیم و این در و آن در میزنیم تا اوضاعمان، روزگارمان بهتر شود. شرایط اقتصادی سخت زندگی امروز هم که مزید بر علت میشود تا این دوندگیها چند برابر شود. کار و تلاش و کوشش در هر شرایطی پسندیده و انسانساز است، اما موضوع اینجاست که نباید وسط این هزارتوی پیچ در پیچ معاش یا تحصیل صورت مسئله یادمان برود. این را وقتی به خودم یادآور شدم که به دلایلی چندین روز را با آدمهای بسیار پرمشغلهای گذراندم، آدمهایی که مدتها بود وقت سفر رفتن، خندیدن بیبهانه و یا حتی فیلم دیدن و کتاب خواندن نداشتند. صرفنظر از این که بعضیهایشان متمول بودند و برخی نه و اغلب میانسال، وجه مشترک همهشان این بود که به کارکردن اعتیاد داشتند و یادشان رفته بود این جمله ساده را که: برای چه از یاد برده بودند و صرف دوندگیها و تلاشهایشان شده بود اصل زندگی، اصل زندگی که به گمان من اصلا شبیه به زندگی نبود، بیشتر شبیه بود به شتاب بیحد و حصر برای رسیدن به خط پایان چیزی که خودم هم در طول دو سال گذشته تجربهاش کرده بودم. یک ماراتون که گاهی برای فرار و فراموشی است، گاهی هم تبدیل به نوعی وسواس میشود، چیزی شبیه به همین ازدحام و شلوغی ماه اسفند، انگار همه سال را ازمان گرفتهاند و باید درست در همین یک ماه همه چیز را سر و سامان بدهیم.مشاوره خانواده تهران
وقتی صورت مسئله پاک میشود، ایراد اصلی در این است که رویاهای شخصی رنگ میبازند و در این کار و کوشش بیوقفه با فراموش کردن همان سوال ساده برای چی یادمان میرود که قرار بود روزی بهترین خواننده شویم، قرار بود کوهنورد شویم، قرار بود ساز بزنیم، قرار بود دور دنیا دوچرخهسواری کنیم، قرار بود یک شب عید را در فلان غار یا دامنه کوه سر کنیم یا چه و چه و چه. اینها رویاهای اندکی از جمع رویاهایی هستند که از یاد مردمان میانسال این شهر رفتهاند، نوروز هم بهانهای برای رسیدن به لحظه سال تحویل نیست، یا اگر هست نباید باشد، نوروز به مصداق حول حالنا باید تغییر و دگرگونی را به همراه بیاورد و تازهکردن رویاهای قدیم یا پیداکردن رویاهای جدید و اندیشیدن به اینکه این همه تلاش برای چیست، این همه دوندگی و برنامهریزی، این همه نگرانی و اضطراب بهانه املی شروع سال جدیدمان این باشد که با کاغذ و قلمی با خود خلوت کنیم و ببینیم پشت این دویدنهای برای رسیدن، چه رویاهایی دارند فراموش میشوند یا شاید در تعجیل و شتاب عمر از یادمان بروند و این که آن حال خوبی که در شروع سال از خدا تغییرمان را به سمت و سویش میخواهیم، واقعا چیست. پول، اعتبار و مقام هیچ کدام نمیتواند هدف اصلی باشد، همه اینها اگر خوب دقت کنیم، برای رسیدن به رویایی و داشتن حالی است که تعریفش برای هر کداممان فرق میکند.
روی کاغذ اعترافمان با خود بیرودربایستی باشیم. موقع خانه تکانی دل و خانه و رخت و لباس، کمی هم قلبمان را تکام دهیم تا غبارهایش تکانده شود و یک رویای طلایی عیدی شروع سالی خوشرنگ و مبارک را به ما نوید بدهد. شاید در کنار آشتیهای نزدیک سال نو آشتی بزرگتری هم تجربه کنیم: آشتی با مکنونات فراموش شده قلبمان با همان برای چیها و رویاهای شخصی که تندی روزگار مجال نمایانشدنشان را از ما گرفته بود. التماس دعا برای این که همه ما هم یکی از این رویاهای گم شدهمان را گوشه قلبمان پیدا کنیم و بتوانیم به خواستههای مثبت خود دست پیدا کنیم، خواستههایی که شاید بعضی از آنها به ظاهر باشند، ولی برای خدایی که از هر چیز و هر کس بزرگتر است، کاری ندارد و فقط با اراده اوست که مستجاب میشود.
خودت باش، فقط خودت!
فقط خودت باش و این را آویزه گوش کن که هر کاری هم بکنی نمی توانی چیز دیگری باشی، همه تلاش ها بیهوده است، تو باید فقط خودت باشی. گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند، چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفرهای آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته نمیشوند، چرا که درباره دیگر گلها به گوششان نخورده است؛ همه چیز در طبیعت اینچنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند، چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند، کسی سعی ندارد به لباس دیگری در آید.
بالاخره آسمون باریدنش گرفت و با اومدن برف و سفیدپوششدن چندباره این هفتهها خیلیها خوشحالشدن و خیلیها ناراحت و خیلیها هم فرقی براشون نداشت. شاید بشه توی سکوت برف یه کم از شلوغیها دور شد، یا توی ترافیک و بوق بوق ماشینهایی که علتش بارندگی و بستهشدن خیابونهاست، سعی کرد که سکوت کرد و سروصداها رو نشنید. انگار همه ماجراها مثل سکه میمونن. دو رو دارن و معلوم نیست کدوم رو بر دیگر رو ارجحیت داره.
ما قراره که چی بشیم؟ خیلیها این موضوع رو به رخ ما میکشن. خیلیها فکر میکنن اگه داری فرهاد گوش میدی و دنبال ساسی و رفقا نیستی این به این خاطر نیست که میفهمی فرهاد توی ترانههاش چی میگه؛ بلکه فقط و فقط برای کلاس گذاشتن و ادای روشنفکری و بزرگی برداشتنه… یا اینکه وقتی یه دهه هفتادی به دنیای اطرافش توجه میکنه و توی مسائل مهم اجتماعی و سیاسی و فرهنگی اظهارنظر میکنه میخواد ادا در بیاره و بگه آره بابا ما هم توی باغیم اما نیست! واقعا مشخص نیست کدوم گروه نسل چهارم اقلیت هستن و کدوم اکثریت و حتی معلوم نیست که اصلا توی خیلی از مسائل، گروهی هم وجود داره یا همه چیز خلاصه میشه به یک نفر!… به هر حال هر کسی میتونه برای خودش گروه باشه و شاید این روزها تعریف گروه هم تغییر کرده، مثل خیلی از تعاریف دیگه که تغییر کرده و هر کسی با زبون خودش معناش کرده.
یه چیزی توی دلش هست که نه گفتنیه و نه نا گفتنی. یه چیزی هست که نه پیچیدهست و نه ساده. یه چیزی هست که نه خاصه و نه عمومی. یه چیزی هست که نه قابل حله و نه لاینحل. یه چیزی هست که نه میدونه دقیقا چیه و نه نمیدونه دقیقا چیه. یه چیزی هست که هست، اما هنوز بودنش برای خودش هم اثبات نشده.